به بازار عـمـل با دست خالـی
من و مهر تو ای مولی المَوالی
مپرس از من که بودم یا که هستم
گــنهکـارم ولـی دل بـر تـو بسـتم
اگــر باشـد گــنـاه عـالَمـیـنـم
چه غم دارم که غمخوار حسینم
مسلمـانان حسـین ، مـادر ندارد
غریب است و کسی بر سر ندارد
ز جـور سـاربـان بـی مـروت
دگر انگشت و انگشتر ندارد
چرا رگ های او پر خاک گشته
مگـر در کــربـلا خـواهـر ندارد
چرا بر سینه اش دشمن نشسته
مگــر تـنـهــا شـده ، یـاور نـدارد
« مگر در کربلا خواهر ندارد »